asakereh.blogfa.com

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین - پیست کارتینگ

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/post-23.aspx

چند هفته پیش یکی از بچه های کلاس گفته بود تو شهرمون یه ماشین های کوچکی هستن که به اونا پیست(کارتینگ)میگن و تو مجتمع فجر هستن. منم که خیلی دوست داشتم برم.دوهفته پیش برای تولد. رفتیم فجر.وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم سراغ کارتینگ.یه تابلو بود که روش قوانین رو نوشته بودن.یهو چشمم خورد به یکی از مطالبش که نوشته شده بود 14سال به بالا.ترسیدم. نوشته شده در جمعه بیست و سوم دی ۱۳۹۰ساعت 22:50 توسط سید علیرضا.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین - مسافرت من (بخش 2)

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/post-26.aspx

مسافرت من (بخش 2). با گذشت چند ساعت از اون خوشحالیم کم شد ودیگه خسته شدم اون چند ساعتی که تو قطار بودیم فقط وقتی که مشغول خوردن بودیم خوش میگذشت و بقیه اش مسخره بود البته اون وقت هایی هم که با پی اس پیم (psp)بازی میکردم هم خوب بود. بالاخره رسیدیم مشهد و انتظارات. یک روز با اجازه ی ماد ر های علی،محمد علی و احسان (هر3 پسر عموی رضا)اونا اومدن خونه ی خاله زهرای من ما فرداش رفتیم پارک و بعد از پارک اتفاق جالبی نیفتاد تا روز خداحافظی ما از مشهد خداحافظ.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین - روز اردو

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/post-21.aspx

همه ی بچه ها خوشحال شدن.میخواین بدونین چرا؟ چون خبر داده بودن میخوان ببرنمون اردو . همه چی پیچیده بود توهم یکی داد میزد یکی می گفت کجا؟ یکی گریه می کرد. بعد از ساکت شدن بچه ها گفتن میخوان ببرنمون پارک حمیدیه باز دوباره کلاس شلوغ شد. بعد چند روز انتظار روز شگفت انگیز فرا رسید.سوار اتوبوس شدیم. و با سلام و صلوات راه افتادیم.اتوبوس هم خیلی وضعش بهتر از کلاس نبود و دوباره سروصدا شروع شد. بالاخره هر جور شد بازی کردیم. بعد از صرف ناهار رفتیم برای بسکتبال. این هم از ماجرای اردو.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/9006.aspx

15 روز گشت وگذار -قسمت آخر. هم خریدیم بعد دوپوستش کردیم وفوتبال بازی کردیم. فردای آخرین روزی که ما مشهد بودیم از طرف کلاس قرآنی که میرفتیم قرار بود جایزه بدن من نبودم ولی رضا جایزم رو اورد، یه دفترچه یادداشت بود. تازه من و رضا یه بار از طرف کلاس قرآنشون استخر رفتیم. این هم ماجرای جالب سفر من بود* *. نوشته شده در دوشنبه چهاردهم شهریور 1390ساعت 14:20 توسط سید علیرضا.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین - 15 روز گشت وگزار 2

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/post-17.aspx

15 روز گشت وگزار 2. رسیدیم به تویسرکان توی شهر تویسرکان رفتیم به آرامگاه حیقوق نبی (ع)بعد هم رفتیم به سرکان،برای دیدن آثار تاریخیش اونجا یه جای سرسبزی بود که بهش میگفتن هفت چنارکمر بسته روی تابلو نوشته شده بود که هزاران سال پیش مردم یک درخت چنار رو قطع کرده بودن وبعد شش درخت چنار دیگه دور اون حاقه بسته بودن و به اون می گفتن هفت چنار کمر بسته. نوشته شده در چهارشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۰ساعت 16:5 توسط سید علیرضا.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین - مسا فرت من(بخش 1)

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/post-25.aspx

مسا فرت من(بخش 1). یه سلام مجدد به همه ی کسایی که وبلاگ منو دوست دارن.من بعد از 9 روز گشت وگذار تو شهر مشهدمقدس به اهواز برگشتم تا ماجرای مسافرتم تو سه بخش براتون بنویسم. تولد خوبی بود وبعد از برگشتن به خونه سریع شروع به بستن ساکم کردم و. بالاخره ساعت 8:30 صبح سوار قطار شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. نوشته شده در سه شنبه هشتم فروردین ۱۳۹۱ساعت 14:0 توسط سید علیرضا.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/9009.aspx

یک سلام مجدد بعداز قرن ها به دوستان. ببخشید که مدتی بود ننوشتم اما الان میخوام یه مسئله ای. که برام پیش اومده رو با نظر شما حل. کنممسئله ی من این است که معلم ما(آقای فرهمند زاده)گفته که باید روزی 5خط داستان بنویسیم. من از شما میخواستم کمک ام. کنید تا اسم داستانمو انتخاب کنم. نوشته شده در یکشنبه بیستم آذر 1390ساعت 20:49 توسط سید علیرضا.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین - مسافرت من(بخش3)

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/post-27.aspx

با سلامی مجدد به دوستان از اون ماجرای مسافرت من خیلی گذشت من با خاطره ای خوش از مشهد رفتم وبه تمامی دوستانم پیشنهاد میکنم حتما به این شهر سفر کنند. نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم دی 1391ساعت 21:34 توسط سید علیرضا.

seyedalireza79.blogfa.com

ماجراهای تلخ وشیرین

http://www.seyedalireza79.blogfa.com/9010.aspx

چند هفته پیش یکی از بچه های کلاس گفته بود تو شهرمون یه ماشین های کوچکی هستن که به اونا پیست(کارتینگ)میگن و تو مجتمع فجر هستن. منم که خیلی دوست داشتم برم.دوهفته پیش برای تولد. رفتیم فجر.وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم سراغ کارتینگ.یه تابلو بود که روش قوانین رو نوشته بودن.یهو چشمم خورد به یکی از مطالبش که نوشته شده بود 14سال به بالا.ترسیدم. نوشته شده در جمعه بیست و سوم دی 1390ساعت 22:50 توسط سید علیرضا. همه ی بچه ها خوشحال شدن.میخواین بدونین چرا؟ یکی گریه می کرد. بالاخره هر جور شد بازی کردیم. این هم از ماجرای اردو.