zahrarezaee.blogfa.com
در گذر ایام - ایمان
http://zahrarezaee.blogfa.com/post-214.aspx
کم کم به خودم ایمان می آورم.اینجا که ایستاده ام خودم را میبینم.جای خوبی است.کاش زودتر رسیده بودم.اما مهم رسیدن است.کاش راه را گم نکنم و خودم را دوباره. نوشته شده در شنبه ۳۱ مرداد۱۳۹۴ساعت 23:37 توسط زهرا. در گذر ایام روایت کودکی مهتاب و دلنوشته های من است تا در هیاهوی زمان گم نشوند. گاهي زشت ،گاهي زيبا. دست نوشته های الی. طعم به ياد ماندني. من و دخترم ری را. لاریسا و مامان آیدا. پویان و قاشق سحر آمیز. روزهای من و عزیزانم. ماجراهای من و زندگی من. تجربه های شیرین با هنا. با خاطرات زندگی مریم.
zahrarezaee.blogfa.com
در گذر ایام
http://zahrarezaee.blogfa.com/9211.aspx
زمستان ما اینگونه میگذرد. من تلاش میکنم هر دوی انها را همانطور که هستند دوست داشته باشم.انها را با همدیگر و با دیگران مقایسه نکنم و به سمت تعادل سوقشان دهم.در این راه دیگر ایده آلیست نیستم.اشتباهات خودم را میپذیرم و میبخشم.اصل آهسته و پیوسته را برای حل مسائل و مشکلات پیش رو بیشتر میپسندم. حالا بیشتر از هر وقت دیگری برای مادری کردن احترام قائلم به هر شکل و سیاقی که باشد. نوشته شده در شنبه ۱۲ بهمن۱۳۹۲ساعت 0:23 توسط زهرا. در گذر ایام روایت کودکی مهتاب و دلنوشته های من است تا در هیاهوی زمان گم نشوند.
nesvan.wordpress.com
من هنوز همون پشگلی هستم که بودم | نسوان مطلقه معلقه
https://nesvan.wordpress.com/2012/09/03/من-هنوز-همون-پشگلی-هستم-که-بودم
این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد. من هنوز همون پشگلی هستم که بودم. Posted by سیب به دست. Asymp; 256 دیدگاه. از در که می رسید همونجا توی راهرو دست ها را باز می کرد و زانو می زد، از هرجای خونه که بودم مثل گلوله خودم را بهش می رسوندم و می پریدم توی بغلش که امن و محکم بود و بوی اسباب بازی و شکلات می داد. بلندم می کرد و توی هوا تاب می داد و چند بار می انداخت بالا و می گرفت و با عاشقانه ترین لحن دنیا می پرسید چطوری پشگل؟ با بچه این جوری حرف نزن! از آخرین باری که پدرم را دیدم چند سال می گذرد؟ Larr; نوشته قبلی.
nesvan.wordpress.com
کتلت و نون سنگک | نسوان مطلقه معلقه
https://nesvan.wordpress.com/2012/05/27/3280
این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد. کتلت و نون سنگک. Posted by سیب به دست. Asymp; 279 دیدگاه. من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت. گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ چیزهایی هست که...