mokhtarha.blogfa.com

bazmande.blogfa.com

بازمانده - داستان ماشین

http://www.bazmande.blogfa.com/post-7.aspx

دو برادر پولهاشون رو رو هم گذاشتن تا بتونن ماشین بخرن. حالا شهادت نصیب برادر کوچکتر شده بود و ماشین نصیب برادر بزرگتر. مادر ، کپسول گاز رو به سختی حمل میکرد. کم کم فراموش شده بود. همه کارها رو به تنهایی انجام میداد. از ساخت جزء به جزء خانه تا انجام خرید منزل. بعد نیم ساعت پیاده روی تونست کپسول رو به خانه برسونه. فکر و خیال راحتش نمیذاشت:. رسم برادری از بین رفته بود،ولی سهم شراکت برادرها چرا فراموش شده بود.). او چشم و چراغ ملت بود. باید حفظ ابرو میکرد. میسوخت ولی ناله نکرد. از درد سخن گفتن و از درد شنیدن.

bazmande.blogfa.com

بازمانده - داستان تربیت فرزند

http://www.bazmande.blogfa.com/post-12.aspx

کمتر از چهل روز از شهادت پدر. عموها سر موضوعی جزئی با مادر بحث کردند. از اونجا که خیلی خودشون رو قبول داشتند به این نتیجه رسیدند که مادر صلاحیت تربیت بالنده فرزندان شهید رو نداره. فشارهای روانی شروع شد:. تو صلاحیت تربیت فرزندانت رو نداری.اونها رو میفرستیم خونه مادرمون تا درست تربیتشون کنه). هنوز چهل روز از فراغ پدر نگذشته باید برای حفظ فرزندانش مبارزه کنه. اون هم با برادران پدر. میسوخت ولی فریاد نکرد. نوشته شده در ۸۹/۰۸/۰۷ساعت18:38 توسط امین. از درد سخن گفتن و از درد شنیدن. گروه یاد لاله ها.

bazmande.blogfa.com

بازمانده - ارثیه خانواده شهدا

http://www.bazmande.blogfa.com/post-18.aspx

وقتی عموها برای ادامه تحصیل به شهر رفتند پدر برای کشاورزی کنار پدربزرگ موند. عموها مدرک گرفتند و پدر پنج هکتار زمین سنگلاخ رو با دست خالی آباد کرد. وقتی انقلاب شد عموها برگشتند تا خدمت کنند و پدر به جبهه رفت تا به تکلیفش عمل کنه. پدر شهید شد و عموها برادر گرانقدر شهید. باغ آباد شد و عمو ها از باغ پدر میوه فراوان برداشتند و بردند و خوردند و فروختند و به جیب زدند. و هرکس برای خودش چید. و مادر نه توان کار داشت و نه وسیله ای یرای رفتن و چیدن. و پدربزرگ مرحوم شد. میگفت:مزد مهم نیست. باید کار کنی تا مرد شوی.

bazmande.blogfa.com

بازمانده - بی دردی

http://www.bazmande.blogfa.com/post-10.aspx

شما خوانواده شهدا که خوب بهتون میرسن، نونتون تو روغنه). این بخشی از فرمایشات خان عمو بود که اومده بود تا ظاهرا محبتی کرده باشه. با ماشین بیت المال و . پسر به فکر فرو رفت. پدر،کارمند کاربلد و محبوبی بود. وقتی میخواست بره جبهه همه همکاراش مخالفت کردند. حتی مدیر ارشدش (که امروز از روحانی های بنام کشوره) تا میدان شهر اومد تا از اتوبوس اعزام به جبهه برش گردونه. مرد تصمیمش رو گرفته بود. صدای هل من ناصر گوشش رو پر کرده بود. پسرک از حرف های خان عمو شوکه شده بود. دوستای پدرش همه مدیر عالی شده بودند.

bazmande.blogfa.com

بازمانده - «یه هفته به عید»

http://www.bazmande.blogfa.com/post-19.aspx

یه هفته به عید. یه عمری رو لبهام پر از خنده بود. تا ک ی باید این نقشو تمرین کنم. یا هر سال تحویل بگم پیشمی. تا ک ی باید این فکرو تلقین کنم. دارم درد و دل می کنم گوش کن. چقدر حرف دارم که خالی بشم. چه حرفایی رو تو خودم ریختم. ببین از نبود تو چی می کشم. میگن سایه ی من شبیه توئه. آره تکیه گاهم همین سایه بود. ولی از همون بچگی درد من. نگاهای سنگین همسایه بود. ته هر زمستون یه هفته به عید. یه چیزی تو این سینه چنگ میزنه. شاید ترکشایی که سهم تو شد. یکیشون هنوز کنج ذهن منه. تو این سالهایی که بی تو گذشت.

bazmande.blogfa.com

بازمانده - مقصر امام بود كه انقلاب كرد...

http://www.bazmande.blogfa.com/post-13.aspx

مقصر امام بود كه انقلاب كرد. مقصر امام بود كه انقلاب كرد. اصلا مقصر ابوتراب بود . بگو شيخ بيايد رو به فردا، با آراي باطله مناظره کند. سادهاي تو چقدر شيخ! جواد هم ، به جاي اطاعت از تو، به موسوي رأي داد! مقصر احمدينژاد نبود که در مناظره آن حرفها را زد، مقصر امام بود که انقلاب کرد. اصلا مقصر، ابوتراب بود، که به جاي ميانهروي، طلحه و زبير را از خود طرد کرد، و در مناظره با عقيل، آهن گداخته به دستش نهاد. چه بسيار که قرار بود بهعنوان ذخيره طلايي به بازي بيايند، اما. اسکندر با تختجمشيد چه کرد؟ به خيابان انقلاب با...

bazmande.blogfa.com

بازمانده - مفقود الجسد

http://www.bazmande.blogfa.com/post-17.aspx

فقط بخوانید و گریه کنید:. زنگ اش را زدم و منتظر ماندم ،جوابی نیامد، دوباره زدم ،بازهم خبری نشد. بین خانه های کوچه ی ما فقط این خانه دست نخورده مانده بود. بساز بفروش های این منطقه چه بلای که به سر این کوچه ی ما نیاورده بودند . پدرم می گفت قدیم ها فقط حدود 100 خانوار دراین کوچه زندگی می کردند.ولی الان ! بیخیال شدم زنگ منزل روبرو را زدم ،از چهار طبقه ،فقط یک طبقه آمد جلو ی در . پدر جان غذا نذری آوردم، چند نفرید پدر جان! غذا تقدیم کنم ؟ همین بس است، ممنون،در را بست. هول بدی باز می شه ! در را محکم هول دادم.

bazmande.blogfa.com

بازمانده - حقیقت تلخ

http://www.bazmande.blogfa.com/post-3.aspx

دوباره صدای گریه اش بلند شد. دوباره زنگ در به صدا در اومده بود. پیراهن مادر را گرفته و میکشید. پاشو در رو باز کنه.ایندفعه دیگه خودشه.پاشو.پاشو). مادر دیگر خسته شده بود. این بچه جز حرف خودش هیچی متوجه نمیشه. این داستان هر روز یک سال گذشته بود. دختر گریه می کرد. مادر خسته توضیح میداد که:. بابا رفته پیش خدا. دیگر نمیاید . ). و بغض مادر هم ترکید. حالا هردو در کنار هم زار میزدند. کاش دیگر کسی در این خانه را نزند.). دعای مادر مستجاب میشود. بیست و پنج سال از استجابت دعا میگذرد. از درد سخن گفتن و از درد شنیدن.

bazmande.blogfa.com

بازمانده

http://www.bazmande.blogfa.com/9009.aspx

فقط بخوانید و گریه کنید:. زنگ اش را زدم و منتظر ماندم ،جوابی نیامد، دوباره زدم ،بازهم خبری نشد. بین خانه های کوچه ی ما فقط این خانه دست نخورده مانده بود. بساز بفروش های این منطقه چه بلای که به سر این کوچه ی ما نیاورده بودند . پدرم می گفت قدیم ها فقط حدود 100 خانوار دراین کوچه زندگی می کردند.ولی الان ! بیخیال شدم زنگ منزل روبرو را زدم ،از چهار طبقه ،فقط یک طبقه آمد جلو ی در . پدر جان غذا نذری آوردم، چند نفرید پدر جان! غذا تقدیم کنم ؟ همین بس است، ممنون،در را بست. هول بدی باز می شه ! در را محکم هول دادم.