our-cottage.blogfa.com

sibetanhaiee.blogfa.com

سیب تنهایی

http://www.sibetanhaiee.blogfa.com/9009.aspx

که تمام این سال ها نعره های بی جانت را به درد آورد؟ همان پیچکی که از سینه ی مادرت جوانه زد. درست لحظه ی آرمیدنش به خاک؟ که خدیجه را با خود برد. تا ادامه خواب های هجده سالگی ش را در آغوش مادر ببیند؟ که بی شرمانه منظر را به آتش کشید. تا کودکانش گرمای تابستان را سینه پهلو کنند و سرمای زمستان را تب؟ اینبار از پوست به جا مانده پاهای صغری بر سنگفرش حیاط خانه؟ و از چشمان پسرک. که در شعله کبریت. مادر را می بیند که می دود و می سوزد؟ که بعد از رفتنش خستگی هایش را بر دل شانه های دور تو گذاشت؟ از معصوم چشمان خدیجه.

shoroeakhar.blogfa.com

زیر گنبد کبود

http://www.shoroeakhar.blogfa.com/9202.aspx

به لاوریون رسیدیم اما چون شب خیلی دیر خوابیده و برگه های اسپانسور را بین اکثر آدم های کمپ پخش کرده بود، صبح که طبق قرارمان صدایش کردم، نمی خواست بلند بشود. از ساعت شش صبح تا یازده، حرص خوردم و زینب مدام دلداری ام می داد. تا آتن یک ساعت راه بود و می دانستم باید سوال های مهین را هم جوابگو باشم که چرا کارها را به گردن او انداخته ام. و حق داشت. در ایستگاه اتوبوس تاکسی گرفتیم و گفتم:. سر خیابون کیک رو بخریم و بریم که دیگه مجبور نباشیم از خونه بیایم بیرون، خیلی کار داریم. دستت درد نکنه. کیک چی شد؟ در آتن بستنی...

shoroeakhar.blogfa.com

زیر گنبد کبود

http://www.shoroeakhar.blogfa.com/9208.aspx

زن به آهستگی به آینه های وسط و کناری نگاه کرد و با نگاهی از سر شونه برای مطمئن شدن از امنیت، کنار خیابون پارک کرد. پیاده شد و دوید طرف بانک، اما دیر شده بود و اونجا بسته بود. برگشت و ماشین رو روشن کرد که مرد خوش تیپ اما خیلی عصبانی به او نزدیک شد و گفت:. زن هاج و واج به او خیره شد و پرسید:. چکار کردم که فکر می کنید من دیوونه ام! اینجوری بی هوا می زنی کنار؟ نباید اول یه نگاه کنی ببینی امنه یا نه، بعد بپیچی؟ چشمای مرد کمی گشاد شد و غرید:. پس لابد من مورچه ام! مرد هاج و واج ادامه داد:. حالا هر دو قرمز بودند.

sibetanhaiee.blogfa.com

سیب تنهایی

http://www.sibetanhaiee.blogfa.com/9107.aspx

کاش کنارت بودم. شاید کمی آرام می گرفتم. از این همه تلخ. از زخم های سر بسته. و این سکوت تاریک در تکرار. تکرار من در تو. که نشستی روی همان خاک. خاکی بی صفت و سرد. که ضجه های تو را. تکیده ی نفس هات. و اینکه. دیگر تمام شد. هق هق به جانم انداخته. خواب دیدم. خواب زخم کهنه ام را. که می تراود در تو . بی آنکه بگذرد از من. می ترسم از همان خاکستری. که زیر زبانه های سکوتت. روزگارت را به آغوش کشیده. و بی پدر شدنت. بی پدر شدن دوباره ام. نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مهر 1391ساعت 17:8 توسط فاطمه. رفتند از این خانه.

sibetanhaiee.blogfa.com

سیب تنهایی

http://www.sibetanhaiee.blogfa.com/8903.aspx

دروغ نگفتم اگر از سنگینی چشمانت بگویم. که صورتک خندان مرا له کرده. و از دلتنگی محله مان میرداماد. آرین. که تو را هرگز از یاد نخواهد برد. دروغ نگفتم. اگر از تفره رفتنم بگویم وقتی از تو می گویند. و نشنیده گرفتنم وقتی خدا بیامرزت می خوانند. یک ساله می شود این درد. و من هنوز تو را می بینم در خواب. که خوب می شوی. در آغوشت می گیرم. اما نگرانم. نکند سنگی که به نام توست پیدا کنی. یک ساله می شود این سوگ. و من هنوز کوچه های علی چپ را دور می زنم. اشک هایم را بر تنه های درختان بی نام و نشان می تراشم.

sibetanhaiee.blogfa.com

سیب تنهایی

http://www.sibetanhaiee.blogfa.com/9011.aspx

سایش دستمان بر حافظ. حلقه اشک در چشممان. در آن رسم قدیم سفرهات. سایش پافشاریمان بر خاک. مشتی غبار در چشممان. در این رسم غریب پروازهات. نوشته شده در شنبه بیست و نهم بهمن 1390ساعت 5:5 توسط فاطمه. عمو زنجیر باف. بسه دیگه. زنجیرمونو نباف! چه کنم که فریاد هایم از توان حنجره ام بالا زده. و غصه هایم از توان اشک هام. چه کنم که در زادگاهم خواب مردگانش از یاسین تر شده. و خواب زنده هایش از داغ مرده هاش. چه کنم که تیر این همه نگاه بر کابوس گناهت نشسته. گره های دستهامان را حلقه زده. تو بگو من چه کنم این شمع را. امروز...

sibetanhaiee.blogfa.com

سیب تنهایی

http://www.sibetanhaiee.blogfa.com/9102.aspx

خواب جوانی ام را دیدم. دخترک نوزده ساله ای. که درد را نمی فهمد. ه ر را نمی فهمد. بر را نمی فهمد. برای درد یازده ساله ام. نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت 1391ساعت 4:0 توسط فاطمه. رفتند از این خانه. همه گوسفندیم مگر . ترمه های رنگی مادر بزرگ.

shoroeakhar.blogfa.com

زیر گنبد کبود

http://www.shoroeakhar.blogfa.com/9206.aspx

اتفاقی که نباید می افتاد! دیشب وقتی در را باز کردم، در فکر های همیشگی ام غرق بودم. بدون اجازه داخل شد! می دانست چشم دیدنش را ندارم، پس سعی کردم جلوی او را بگیرم و زود در را ببندم که از زیر دستم وارد شد! با نگاهی پر از انزجار به او نگاه کردم و با خشم گفتم: برو بیرون! بی اعتنا به عصبانیت من وارد هال شد و بدون آنکه نگاهم کند، به طرف اتاق خوابم رفت! اخم هایم در هم رفت و گفتم: اگه فکر می کنی با تو توی یه اتاق می خوابم کور خوندی. بیا برو بیرون وگرنه خون ات پای خودته! گاهی شنیدن خبرهایی آدمو به سکوت بدی دچار می...

sibetanhaiee.blogfa.com

سیب تنهایی

http://www.sibetanhaiee.blogfa.com/9010.aspx

گاهی دلم برای زن بودنم تنگ می شود. که به رسوایی نشانده زلیخای تنم. و هرم نفس هات که سر می خورد آرام از گونه هام. تا جان دهد به هرزه گی های پیراهنم. از یاد برده طعم گس انگور را در خونابه لبانم. تن داده به اسارت دستانم. شب ساعت هاست از نیمه گذشته. مهلت می گیرم شمارشی را در الفبای تنت. برای دفن خستگی هام. مرهمی ست بر دل پریشی هایم. تازه می کند شوق کودکانه دویدنم. زیر فواره های تأنیث. پانزده سال بالغ تر از پانزده سالگی ام. نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم دی 1390ساعت 5:46 توسط فاطمه. های روزگار غریب .