pelkk.persianblog.ir

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1386/3

وقتي که تو 1 ساله بودي، اون (مادر) بهت غذا ميداد و تو رو مي شست و به اصطلاح تر و خشک مي کرد تو هم با گريه کردن و اذيت کردن در تمام شب از اون تشکر مي کردي. وقتي که تو 2 ساله بودي، اون، بهت ياد داد تا چه جوري راه بري تو هم اين طوري ازش تشکر مي کردي که ، وقتي صدات مي زد ، محل نميگذاشتي و فرار مي کردي. وقتي که 3 ساله بودي، اون ، با عشق تمام غذايت را آماده مي کرد تو هم با ريختن ظرف غذا ،کف اتاق ، ازش تشکر مي کردي. وقتي که 6 ساله بودي، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهي مي کرد تو هم ، با فرياد زدن : من نمي خوام برم!

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1387/5

کلبه ای برای همه. روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار ذوق زده شده بود از جا برخاست و گفت: من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم. من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما درباره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود! یک هفته که گذشت از شدت خستگی مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی خطاب به شیوانا گفت: نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1386/4

خدا را شكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را. زنده و سالم در كنار من خوابيده. خدا را شكر كه ماليات مي. اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار. خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده. اين يعني غذاي كافي براي خوردن. خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا. اين يعني توان سخت كار كردن را. خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره. ها را تميز كنم. اين يعنی من خانه ای. خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا. اين يعني هم توان راه رفتن دارم وهم اتومبيلي براي. خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي. پيام هاي ديگران .

nadernazmi.persianblog.ir

هر چه خدا بخواهد. - نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/post/110

هر چه خدا بخواهد. روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،. وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست! پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد. چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم. آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،. ایمان قوی داشته باشید و بدانی...

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1386/11

در آخرين روز ترم پاياني دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگيني را داخل کلاس درس آورد. وقتي که کلاس رسميت پيدا کرد، استاد يک ليوان بزرگ شيشه اي از جعبه بيرون آورد و روي ميز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل ليوان انداخت. آنگاه از دانشجويان که با تعجب به او نگاه مي کردند،. پرسيد: آيا ليوان پر شده است؟ همه گفتند: بله، پر شده. آيا ليوان پر شده است؟ همگي پاسخ دادند: بله، پر شده! دانشجويان همصدا جواب دادند: بله، پر شده! استاد نگاهي به دانشجويان انداخت و ادامه داد:ريگ ها هم چيزهاي ديگري هست...

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1388/1

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه ...

nadernazmi.persianblog.ir

یک روز بارانی - نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/post/111

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه ...

nadernazmi.persianblog.ir

ایمان به خود - نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/post/106

خوشبختی سراغ کسانی می آید که به خودشان کمک میکنند. روزی روزگاری سیلی شهر کوچکی را تهدید کرد و همه بدنبال نجات خود بودند به جز یک نفر که می گفت : « خدا مرا نجات خواهد داد و من ایمان دارم » وقتی آب بالا آمد یک. چرا دعاهای مرا نشنیدی؟ Raquo; و سپس خداوند پاسخ داد : من دعاهای تو را شنیدم پس فکر میکنی چه کسی برای نجات تو جیپ و قایق و هلیکوپتر فرستاد؟ پيام هاي ديگران . 1777;۳۸٧/٥/٢٧ - نادر نظمی.

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1386/10

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. پيام هاي ديگران .

nadernazmi.persianblog.ir

نگاه نو

http://nadernazmi.persianblog.ir/1387/3

همیشه کسانى که خدمت میکنند را به یاد داشته باشید. در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟ خدمتکار گفت: ۵٠ سنت. پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:. بستنى خالى چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:. براى من یک بستنى بیاورید. من برگه ام...